عید فطر مبارک باد
صدای پای عید می آید و دل مومن بر سر دو راهی آمدن عید رمضان و رفتن ماه رمضان بلا تکلیف است. از آمدن آن یک دل شاد باشد یا از رفتن این یک محزون؟ عید فطر پاکترین و عیدترین عیدهاست چرا که پاداش یک ماه عبادت و شست و شوی جان در نهر پاک رمضان است.
عید فطر؛ عید پایان یافتن رمضان نیست. عید برآمدن انسانی نو از خاکسترهای خویشتن خویش است. چونان ققنوس که از خاکستر خویش دوباره متولد می شود. رمضان کوره ای است که هستی انسان را می سوزاند و آدمی نو با جانی تازه از آن سر بر می آورد. فطر شادی و دست افشانی بر رفتن رمضان نیست، بر آمدن روز نو، روزی نو و انسانی نو است. بناست که رمضان با سحرها و افطارهایش. با شبهای قدر و مناجات هایش از ما آدمی دیگر بسازد. اگر در عید فطر درنیابیم که از نو متولد شده ایم؛ اگر تازگی را در روح خود احساس نکنیم؛ عید فطر، عید ما نیست.
خداوندا تو را شاکریم که یک ماه میهمانمان کردی و این اجازه را به ما دادی تا سحرها عاشقانه با تو سخن بگوییم و درد دلمان را با تو بگوییم و اکنون روز اول شوال را بر ما عید گرداندی عید بر عاشقان مبارکباد.

نیکی
ضمن ابراز همدردی با آسیب دیدگان زلزله در استان آذربایجان شرقی و آرزوی صبر و شکیبایی برای بازماندگان این واقعه دردناک
و (یاد کن) هنگامی را که پروردگارت به فرشتگان گفت: من بشری از گِل خشک که برگرفته از لجنی متعفّن و تیره رنگ است، می آفرینم
پس چون او را درست و نیکو گردانم و از روح خود در او بدمم، برای او سجده کنان بیفتید
پس همه فرشتگان بدون استثناء سجده کردند
این بشر لیاقت سجده را دارد:
چند وقت پيش رفته بوديم رستوران كه هم آشپزخانه بود هم چند تا ميز گذاشته بود براي مشتريها ...
افراد زيادي اونجا نبودن , 3نفر ما بوديم با يه زن و شوهر جوان و يه پيرزن پير مرد كه نهايتا 60-70 سالشون بود...
ما غذا مون رو سفارش داده بوديم كه يه جوان تقریبا 35 ساله اومد تو رستوران ، يه چند دقيقه اي گذشته بود كه اون جوان گوشيش زنگ خورد ، البته من با اينكه بهش نزديك بودم ولي صداي زنگ خوردن گوشيش رو نشنيدم ...
شروع كرد با صداي بلند صحبت كردن و بعد از اينكه صحبتش تمام شد رو كرد به همه ماها و با خوشحالي گفت كه خدا بعد از 8 سال يه بچه بهشون داده و همينطور كه داشت از خوشحالي ذوق ميكرد روكرد به صندوق دار رستوران و گفت اين چند نفر مشتريتون مهمون من هستن ميخوام شيريني بچم رو بهشون بدم...!
به همشون باقالي پلو با ماهيچه بده !!!
خوب ما همگيمون با تعجب و خوشحالي داشتيم بهش نگاه ميكرديم كه من از روي صندليم بلند شدم و رفتم طرفش ، اول بوسیدمش و تبريك گفتم و بعد بهش گفتم ما قبلا غذامون رو سفارش داديم و مزاحم شما نميشيم...
اما بلاخره با اصرار زياد پول غذاي ما و اون زن و شوهر جوان و اون پيرزن و پيرمرد رو حساب كرد و با غذاي خودش كه سفارش داده بود از رستوران خارج شد...
خب اين جريان تا اين جاش معمولي و زيبا بود ، اما اونجايي خيلي تعجب كردم كه ديشب با دوستام رفتيم سينما كه تو صف براي گرفتن بليط ايستاده بوديم و ناگهان با تعجب همون پسر جوان رو ديدم كه با يه دختر بچه 4-5 ساله ايستاده بود تو صف ...
از دوستام جدا شدم و يه جوري كه متوجه من نشه نزديكش شدم و باز هم با تعجب ديدم كه دختره داره اون جوان رو بابا خطاب ميكنه !!!
ديگه داشتم از كنجكاوي ميمردم ، دل زدم به دريا و رفتم از پشت زدم رو كتفش !
به محض اينكه برگشت من رو شناخت و رنگ و روش پريد !
اول با هم سلام و عليك كرديم بعد من با طعنه بهش گفتم : ماشالله از 2-3 هفته پيش بچتون بدنيا اومد و بزرگ شده !!!
همينطور كه داشتم صحبت ميكردم پريد تو حرفم گفت : داداش او جريان يه دروغ بود ، يه دروغ شيرين كه خودم ميدونم و خداي خودم...!
ديگه با هزار خواهش و تمنا جریان رو گفت : اون روز وقتي وارد رستوران شدم دستهام كثيف بود و قبل از هر كاري رفتم دستهام رو شستم و همينطور كه داشتم دستهام رو ميشستم صداي اون پيرمرد و پير زن رو شنيدم ...
البته اونا نميتونستن منو ببينن و با خنده باهم صحبت ميكردند : پيرزن گفت كاشكي ميشد يكم ولخرجي كني امروز يه باقالي پلو با ماهيچه بخوريم ! الان يه سال ميشه كه ماهيچه نخوردم ...
پير مرد در جوابش گفت : ببين اومدي نسازيها ! قرار شد بريم رستوران و يه سوپ بخريم و برگرديم خونه اينم فقط بخاطر اينكه حوصلت سر رفته بود ! من اگه الان هم بخوام ولخرجي كنم نميتونم بخاطر اينكه 18 هزار تومان بيشتر تا سر برج برامون نمونده...
همينطور كه داشتن با هم صحبت ميكردند ، كسي كه سفارش غذا رو ميگيره اومد سر ميزشون و گفت چي ميل دارين ؟!
پيرمرد هم بيدرنگ جواب داد : پسرم ما هردومون مريضيم اگه ميشه دو تا سوپ با يه دونه از اون نوناي داغتون برامون بيار...!
من تو حالو هواي خودم نبودم ، همينطور آب باز بود و داشت هدر ميرفت و تمام بدنم سرد شده بود ، احساس كردم دارم ميميرم ...
رو كردم به اسمون و گفتم خدایا شكرت فقط كمكم كن !
بعد اومدم بيرون يه جوري فيلم بازي كردم كه اون پيرزن بتونه يه باقالي پلو با ماهيچه بخوره ، همين !
ازش پرسيدم كه : چرا ديگه پول غذاي بقيه رو دادي ؟! ماهاكه ديگه احتياج نداشتيم !
گفت : داداشي ! پول غذاي شما كه سهل بود من حاضرم دنياي خودم و بچم رو بدم ولي آبروي يه انسان رو تحقير نكنم ...
اين و گفت و رفت !
يادم نمياد كه باهاش خداحافظي كردم يا نه ، ولي يادمه كه چند ساعت روي جدول نشسته بودم و به دروديوار نگاه ميكردم و مبهوت بودم ...
تو نیکی میکن و در دجله انداز که ایزد در بیابانت دهد باز



عضو هیات علمی دانشکده کشاورزی دانشگاه شهید چمران اهواز هستم و این وبلاگ را برای به اشتراک گذاشتن تجربیات شخصی در زمینه علوم زراعت و فیزیولوژی گیاهان زراعی با دانشجویان و دانش پژوهان علاقه مند و همچنین ذکر نکاتی ادبی و اخلاقی برای اشاعه فرهنگ آموزش رایگان برای همه ایرانیان ایجاد کرده ام. مطمئنا این وبلاگ دارای کاستی های فراوانی است که امیدوارم با در نظر گرفتن نظرات ارزشمند شما آن را روز به روز بهبود بخشم.